دفترعشق
|
آهسته بیا ، باز هم که فراموش کرده ای کجا آمده ای اینجا قلب من است آهسته ، این قلب، شکسته... نگاهی کن ببین درهای قلبم بسته شاید باز هم بی وفایی مثل تو پشت دیوار قلبم نشسته ! آمده ای که بگویی پشیمانی؟ اما هنوز چند روزی بیش نیست که از آن روز گذشته آتش دلم همچنان در حال سوختن است ، بگذار خاکستر شود ، بعد بیا و دوباره دلم را بسوزان بگذار گونه های پر از اشکم خشک شود ، بعد بیا و دوباره اشکم را در بیار آهسته ، قلبم بدجور شکسته دوباره آمده ای که چه بگویی به این دل خسته آمده ای دوباره بشکنی قلبم را ، یا باز هم به بازی بگیری این دل تنهایم را ... بی خیال ، با تنهایی بیشتر رفیقم تا با تو ای نارفیق هیچ خاطره ی خوشی ندارم از تو بگذار در حال خودم باشم ، نه مهربانی تو را میخواهم ، و نه دلسوزی های تو را نمیبخشم آن قلب بی وفای تو را بگذار در حال خودم باشم ، به تنهایی بیشتر از تو ، نیاز دارم ، پس بگذار با تنهایی تنها باشم در خلوت خویش با غمها باشم ، نمیخواهم دوباره بازیچه دست این و آن باشم آهسته ، غم سنگینی در دلم نشسته ...
عشق کجا بود، فراموشت میکنم دوست داشتنت یک خواب بود ، برای همیشه ترکت میکنم همیشه وفادار ماندن خیال است تو نیز فراموشم کن که بازگشت من محال است اشکهای من نا تمام است چهره ی تنهایی برایم آشنا هست هر چه باشد تنهایی با وفا است گرچه سرد است ، اما معرفتش بی پایان است عشق کجا بود ، خاموشت میکنم دوست داشتنت یک خواب بود برای همیشه فراموشت میکنم دیگر حرفهایت تکراری شده ، میدانم این روزها کارت گریه و زاری شده بارها تو را بخشیدم ، اینبار دیگر رفتنم قطعی شده قلب من جدا از قلب تو دیگر هیچ احساسی ندارم به تو دوست داشتن کجا بود، عشق در قصه ها بود اینها همه خواب و خیال بود اگر عشق بود اینک قلب من تنها نبود دلم در بستر غمها نبود دل تو بی وفا نبود، اشکهای من آشنا نبود عشق کجا بود ، فراموشت میکنم دوست داشتنت خواب و خیال بود برای همیشه رهایت میکنم.
برو که تو لایق قلب پاکم نیستی تو برایم یک عشق واقعی نیستی برایم همیشگی نیستی ، ماندنی نیستی برو که دیگر دوستت ندارم ، راستش را بخواهی دلم را به تنهایی هدیه داده ام برو که دیگر برایم عزیزترین نیستی ، قلب من بازیچه دست تو بود ، تو برایم هیچکس نیستی! دیگر به وجودت هیچ نیازی ندارم ، عشق را مقدستر از آن میدانم که تو را معشوق خودم بدانم التماس نکن که جنس قلبم از سنگ شده ، دلم برای آرامش و تنهایی تنگ شده. برو که ارزش من بالاتر از تو است ، تمام غصه های دلم از عذاب لحظه های با تو بودن است فراموشم کن که من رفتنی هستم ، در گوشه تنها و خلوت دلم ماندنی هستم با من نمان که دیگر هیچ احساسی ندارم به تو ، التماس نکن که دیگر هیچ علاقه ای ندارم به تو برو که تو لایق قلب پاکم نیستی ، برو که تو برایم هیچکس نیستی به نام کلام دروغین عشق چند وقتی بود که میخواستم برای تو درد این فلبی را که شکستی و رفتی بنویسم اما تا میخواستم بنویسم قطره های اشکم بر روی کاغذ میریخت و نمی توانستم آنچه را که میخواهم بر روی صفحه کاغذ خیس بنویسم.حالا دیگر یک قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و همان قلب شکسته ام تنها یادگار از عشقت به جا مانده قلبی که یک عالمه درد دارد ، دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است. از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و با لحظه های تنهایی ساختم. نمی توانستم از او که مدتها همدل و همزبانم بود جدا شوم ، اما تو رفتی و تنها یک قلب شکسته سهم من از این بازی عشق بود یک بازی تلخ که ای کاش آغاز نمیکردم تا اینگونه در غم پایانش بنشینم تو که میخواستی روزی رهایم کنی و چشمان بی گناهم را خیس کنی چرا با من آغاز کردی! مگر این قلب بی طاقت و معصوم چه گناهی کرده بود گناهش این بود که عاشق شد و تو را بیشتر از هر کسی ، از ته دل دوست داشت اینک که برای تو از بی وفایی هایت مینویسم انگار آسمان چشمانم دوباره ابری شده و در قحطی اشک دوباره میخواهد ببارد.اما من مینویسم مینویسم که یک قلب را شکستی ، و زندگی ام را تباه کردی. کاش می دانستی چقدر دوستت داشتم ، کاش می دانستی شب و روز به یادت بودم و از غم دوری ات با چشمان خیس به خواب عاشقی می رفتم. نمی دانی چه آرزوها و رویاهایی را با تو در دل داشتم.می خواستم عاشقترین باشم ، برای تو بهترین باشم ، یکرنگ بمانم و یکدل نیز از عشقت بمیرم. آن زمان که با تو بودم کسی نام مرا صدا نمیکردم ، همه به من میگفتند ((دیوانه)).آری من دیوانه بودم ، یک دیوانه ساده دل. دیوانه ای که اینک تنهای تنهاست و از غم جدایی ات روانی شده است. این را بدان نه تو را نفرین کردم ، و نه آرزوی خوشبختی برایت کردم. این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم ، راستش را بخواهی هنوز دوستت دارم اما دیگر دلم نمیخواهد حتی یک لحظه نیز با تو باشم. خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم اما نمی دانم چرا نمی توانم دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده و یاد آن لحظه ها قلب شکسته ام را میسوزاند. و این بود سرنوشت من و تو! چه بگویم که هر چه بگویم دلم بیشتر می سوزد . نیستی که ببینی اینجا زندگی ام بدون تو بی عطر و بوست ، بی رنگ و روست. هر چه نوشتم درد این قلب دیوانه من بود ، نمیخواستم بنویسم از تو ، اما قلبم نمیگذاشت. بهانه میگرفت ، گریه می کرد ، میگفت بنویس تا بداند چه دردی دارم. انگار دوباره کاغذم از قطره های اشکم خیس شده ، دیگر قلمم برای روی کاغذ خیس نمی نویسد. خواستم بنویسم که خیلی بی وفایی. زمانی بود که در دلم نشستی ، با تمام وجود دلم را شکستی، رفتی و آن روزها گذشت ، نه یادی کردی از من ، نه گرفتی سراغی از دل من ، یادم می آید لحظه رفتنت گفتی دیگر نه تو نه من! نمیخواهم بازگردم به گذشته ، باز هم مثل گذشته تکرار میکنم که گذشته ها گذشته اما شاخه ای که شکسته ، دیگر نشکفته.... دلی که شکسته دیگر به هیچ دلی ننشسته... چه دلتنگی هایی کشیدم ، چه تلخی هایی چشیدم ، هر چه میرفتم ، نمیرسیدم، هر چه نگاه میکردم ، نمیدیدم ... قلبم به دنبال حس تازه بود ، بی احساسش کردی و به دنبال آتشی دوباره بود ، خاکسترش کردی و دیگر امیدی درونش نبود... با آن حالی که داشتم ، اگر در حال خودم نیز نبودم باز هم میفهمیدم چه دردی در دل دارم... با آن دل شکسته ، این من از زندگی خسته ، در خواب هم قطره های اشک ،بی خیال چشمانم نمیشدند! شبهایم روز نمیشد، هر کاری میکردم دلم آرام نمیشد ، این دل خوش خیال هم بی خیال تو نمیشد! به این خیال بود که شاید دوباره بیایی ، شاید خبری از آن بگیری... پیدایت که نکردم هیچ ، خودم را هم گم کردم ، بعد از آن خودم را در به در کوه و بیابان کردم... نمیگویم به تو این رسمش نبود ، شاید رسم تو دلشکستن بود ، نمیگویم که چرا رفتی ، شاید رفتنت پایان غم انگیز این قصه بود ، نمیگویم که چرا به دروغ گفتی عاشقم هستی ، شاید عشق از نگاه تو،به معنای بی وفایی بود! نمیخواهم به گذشته بازگردم و چشمهایم را تر کنم ، زیرا دوباره باید با یادت روزهایم را با غصه سر کنم.. خداحافظ بهترین رویای من خداحافظ
وقتی میشی نیاز من که نباشی پیش من اشکهای چشمامو ببین که میریزه به پای تو بازم که بیقرارمو دلواپسی نگاه تو تموم هستی منی بمون همیشه پیش من اگر شدم عاشق تو نزار بیتاب بمونم لا لایی شبام تویی نزار که بی خواب بمونم دارم برات شعر میخونم شاید به یادم بمونی فقط یه چیز اذت میخوام همیشه عاشق بمونی دوست دارم خیلی کمه ولی جز این چیزی نبود واژه ها رو ولش کنیم عشقمو از چشام بخون
امشب شب تنهاییست...
تنهایی من... باران چشم هایم را بر تو تقدیم میکنم... ای عشق پاک من... امشب روح سرگردانم برای توست... برای تنها نگاهت که آخرین نگاهت شد... امشب شب جداییست... ابر های سیاه مقابل نور تورا بر وجودم گرفتند... مگر گناه من چه بود؟جز دوس داشتن تو...
حال دوریه تو تنها دلیل اشک هایم است...
نفهمیدی که من بی تو میمیرم... نفهمیدی که من بی تو تنها ترینم... نفهمیدی که دل بی تو داغونه... نفهمیدی که من بی تو دیونم...
فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است ، چشمانم غرق در اشکهایم شده …. دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی …. همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد… انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ، انگار دیگر دنیای من بن بست شده ، راهی ندارم برای فرار از غمهایم… این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت …. دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ، تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام…. فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم…. دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم، تا کی باید برای این و آن بمیرم؟ در حسرت یک لحظه آرامشم ، دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم… تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ، هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی ،حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتی…. گرچه از همان روز اول میخواستمت ، گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ، اما دیگر مهم نیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت؟ سوز عشق تو هنوز هم چهره ام را پریشان کرده ، دلم اینجا تک و تنها راهش را گم کرده ، این شعر را برای تو نوشتم بی پرده ، هنوز هم دلت نیامده و خیالت ، خیال مرا پریشان کرده …
باز دلم تنگ است کجایی الان؟!!نیستی پیشم... نیستی ببینی از تنهایی دارم ذره ذره از بین میرم نمیدونم تا کی میتونم این دردو تحمل کنم!!!!!!!!! چرا با خودت فکر کردی میتونم فراموشت کنم. فقط نمیدونم چطور فراموشم کردی. کاش میرفتم پیش خدا...
روزی آمد که دل بستم به تو،از سادگی خویش دل بستم به قلب بی وفای تو
من چه عاشقانه تو را خواستم چه صادقانه با تو ماندم و چه شاعرانه برایت اشک ریختم و تو پایت را روی قطره های اشک من گذاشتی و بیچاره اشک که در شیار پای تو له شد و من باز هم تو را خواستم دیگر غرور برای من بی معنی است . . . حال و روز خوشی ندارم ، این روزها حس خوبی ندارم قلبم از احساسم شاکیست ، جان خودت بی خیال ،حوصله حرفهایت را ندارم اگر می بینی عاشق تو هستم، دیوانه تو هستم و تمام فکر و زندگی من تو شده ای به خدا بدان که این دست خودم نیست.
اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است ،دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست.
هنوز هم عاشقانههایم را عاشقانه برای تو مینویسم.. هنوز هم در ازدحام این همه بی تو بودن از با تو بودن حرف میزنم..
میدانم تمام میشود و ما رها میشویم؛ پس بگذار بخوانم: |
|